سناسنا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره

سحر و سنا

محیا اومده

محیا و عمه مریم از از چهارشنبه١٨ آبان تا جمعه اومده بودن خونه ننقا...مامان با معرفت سنا جون هم از بدو ورودشون سنا رو میاره خونه ننقا تا محیا و عمه کلی باهاش بازی کنن...آخه اولین بار بود که میدیدنش...اینهم چند تا عکس:   محیا و سحر کلی با هم بازی کردن: اینجا محیا نزدیک دوسالشه...چند روز مونده اما چه بچه داری میکنه.. ...
21 آبان 1390

مهمونی دخترامون

صبح نی نی های نازم بخیر. چند روزی بود که به اصرار زیادم، ننقا اومدن تهران پیش ما...و هی میگفت دلم برای سنا کوچولو تنگ شده...برای سحر هم یه لباس کادوگرفته..عمه سمانه هم زنگ زد و هی از جوجه تعریف میکرد میگفت سنا عین هلوی رسیده نصفش سرخه و نصفش سفید....عکس خوشگلیشو نشون نمیده باید بیای و ببینیش... امروز 8 آبانه که بابابزرگ اینا برگشتن شمال و قراره امشب واسه جوجه شام مهمونی بدن...تولد سحر هم 3 آبان بود و امشب قراره مهمونی واسه هردوشون باشه...جای ما خالیه...وای اگه محیا بود چه ذوقی میکرد... خوش بگذره.... جای محیا جونم خالیه چقدر این عمه که خاله محیا باشه زحمت نگهداری محیا رو کشید. الان حسابی اوستا شده و میتونه س...
21 آبان 1390

تهدید

این روزها مادرجون سنا از قم اومده تا به مامانش تو نگهداری سنا به مامانیش کمک کنه. هرچند اینوریها هستن اما مادر آدم یه چیز دیگست...مادر جون هی قربون صدقه نی نی میره و نازش میده...یهو سحر عصبانی میشه و میگه مادر جون بسه دیگه نازش نده...وگرنه میام خفه اش میکنم ها!!!! بیچاره مادرش 8 سال صبر کرد تا سحر بزرگ بشه و بعد بچه دومشو بیاره تا ازین اتفاقات نیفته...ای دل غافل مشکلات بزرگتر شد... سحر خیلی خانم و مهربونه و خواهرجونشو خیلی دوست داره اما یهو صبرش سرومد...آخه مادرجون شما که معلمی اونم دوم ابتدایی، باید اخلاق سحر رو بهتر بشناسی...آخه این همه قربون تصدق رفتن نی نی چی بود....حسادت بچه درومد دیگه...اینا رو نوشتم که وقتی سحری بزرگ شد ...
14 آبان 1390

باباییم رفته پیش محیا جون

٥ شنبه 12 آبان باباییم با عمو جون اومدن تهران خونه ما و شما هم خونه بابا بزرگ موندین...بابا عباس کلی با محیا بازی  کرد و محیا که حسابی تنها بود کلی ذوق کرد..بابایی یک روز بیشتر نموندن و زود ما رو تنها گذاشتن...کلی هم از دخمل خوشگلش تعریف کرد و دلمونو برد.. بووووس بوووس خوشگل عمه ...
14 آبان 1390

بدون عنوان

این ننقا اونقدر از این دخملی تعریف میکنه که دلمونو برد...خدا میدونه الان سحر در چه حالیه...راستش سحر از وقتی که محیا رو باردار بودم عاشقش بود و همیشه شکمم رو ناز میکرد تا محیا زودتر بدنیا بیاد... اما الان سر محیا بین مهرناز و اون دعواست...آخه محیا هم راه دور بود و این دوتا هیچوقت نمیشد یه دل سیر ببیننش و باهاش بازی کنن...طفلک اونقدر بچه رو میکشیدن که آخرش دعوا میشد...یا مهرناز قهر میکرد یا سحر...از وقتی سحر فهمید که مادرش باردار شده دیگه بی خیال محیا شئد و منتظر نشست که خواهر کوچولوش بدنیا بیاد...الان که اومد خدا میدونه سحر چه روزهای خوبی رو میگذرونه... بچه داری سحر هم که حرف نداره اینجا چندتا عکس از سحر و محیا میذارم: ...
4 آبان 1390

ایجاد وبلاگ

من عمه سنا و سحر جون هستم و از امروز تو وبلاگ سنا و سحر جون براشون مطلب میذارم تا بعدا بهشون کادو بدم.... البته کادوی اصلیمو دادمها  ازونجایی که همتون منو میشناسید امیدوارم دوستای زیادی اینجا ( تو این وبلاگ) پیدا کنن... بله من مامان محیا هستم. ارادتمند همه شما سحر الان 8 سالشه و کلاس دومه و دقیقا دیروز یعنی سوم آبّان تولدش بود... نی نی سنا هم جوجه هفت روزه است موقعی که داشتم این وبلاگ رو براشون میساخنم غذام سوخت...باباشون میگه اگه سنا رو ببینی خوتو میکشی این که چیزی نیست...راست میگه یکی به فامیلیمون اضافه شد. مگه چیز کمیه؟؟؟؟ سنا محمدیان امیری هوررررررررااااااااااااااااااا ...
4 آبان 1390

ننقا و بابابزرگ

هفته پیش قرار بود ننقا و بابابزرگ بیان تهران پیش محیا توچولو...اما این سنا خانم بدنیا اومد نشد اونا بیان...این هفته هم که ننقا میگه سنا جون میخواد بره حموم باز هم نمیشه بیایم و اینجا بود که عمه مریم ( خودم) قاط زدم و الان ادنا تو راهن که بیان تهران...خوشبحال محیا جون...اومدن کلی عکس میارن آخ جون
4 آبان 1390

اسم و عکس سنا جون

دیشب کنفرانس خانوادگی تعیین اسم برگزار شد...نمیدونم تا حالا داشتن چکار میکردن... من ( بعنوان عزیزترین عمه) چند ماه پیش سنا رو پیشنهاد دادم...اما الان میگم ساغر چون هم به سحر میاد هم شیکه...اما موافقت نشد و عموجون وحید هم گفت سپنتا ( اسم مقدس ایرانی) و مامان نی نی هم سپیده ...اما با نظر باباش و کل آراء اسم سنا انتخاب شد...که هم بمعنایی روشنایی و رفعته و هم ساده و روانه و هم با س سحر شروع میشه... حرف حرف اول خودم شد و خاله مامان نی نی هم همین پیشنهادو داده بود!!!مبارک و برازنده ات باشه خوشکل کوچولوی عمه... بوووس هزارتا...کاش عکسش زودتر به دستم برسه... این هم سنا توچولو:   آخه ناناز..چرا به ...
4 آبان 1390

تولد نی نی ما

نزديك نيمه شب بود كه خبر دادن مامانی دردش گرفته و بردنش بيمارستان مبارك مبارك مبارك ني ني  ساعت 11:50 دقيقه شب چهارشنبه 27 مهر 90 بدنيا اومد...اسمش هم گذاشتن سنا كوچولو( فعلا مامان میگه سپیده) خدا ميدونه الان سحر چه حاليه...عمه فداش بشه.... ایشاله قدمش مبارکه...چون از وقتی که اومده یکسره داره بارون میباره...در حد سیل..  عزيزان خونه ما هم اكنون به اين شرحند: بچه هاي عمو جون قاسم: نوه اول، عشق ما عمه فداش امين كه الان 23 سالشه و دانشجوي سال آخر مهندسي عمرانه نوه دوم، احسان جونه كه دانشجوي سال دوم مهندسي صنايع است بچه هاي عمو جون اكبر: نوه سوم محمد رضا، سال دوم دبيرستان ...
4 آبان 1390
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به سحر و سنا می باشد